و چه زیبا بود آن روزی که عشق را بر آسمان ابری دلت بنشاندی شاید از آن همه نا
آرامی ذره ای آرامش بهره ی این دل بی تاب شود
و چه اندوهگین بود که در کنه وجودت تنها عشق را در لیلی می یافتی
و چه دردناک بود آن هنگام که با چشم سرت طلب دیدار او می کردی
و چرا هرگز نگفتی : آسمان هم زیباست و خدایی که در این نزدیکیست
و خدایی که به او گوشه چشمی ننمودی هرگز ...
دلخوشی سیری چند ؟
پی آن موی بلند ؟!
و چه زیباست اندیشیدن کنج آن خانه ی دل ...
از چه دلتنگ شدی ؟
دلخوشی ها کم نیست ...
چشم بیناست که کم می باشد
دل زیباست که کم می باشد
اشک آن کودکه دیشب که از دل بود کم می باشد
تا به حال از دل خود خواسته ای ؟!
خواسته ای لحظه ای آزاد شود ؟!
تا بگوید ... ای دوست ... اینک وقت وصال
روح در پرواز است ... شاید ...
و تو اما ... ای وای ...
که چقدر دیر دل از جسم خود آزاد کردی ...