سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مدیر وبلاگ
 
آمار واطلاعات
بازدید امروز : 6
بازدید دیروز : 12
کل بازدید : 107741
کل یادداشتها ها : 63
خبر مایه


یکی بود یکی نبود ... فقط یکی همیشه بود ...اونم خدا بود...

دخترک تنها بود ...خودش تنها نبود دلش تنها بود...در آن سوی آسمان آن جا که شبها

نور ستارگان چراغ خواب چشم ها و اشعه ها ی خورشید نشانی از بیداری و زندگی را

دوباره در دلها جاری می ساخت ... و مردم با صدای پرندگان و بوی نسیم چشم باز می

کردند .

دخترک پدر بزرگی داشت به بزرگی و بخشندگی همان آسمان بالای سرش ...چشمان

رنگی اش به رنگ آسمان بود و لبانش به سرخی غروب خورشید ... لباسی آبی رنگ بر

تن داشت و ژاکتی صورتی رنگ که مادربزرگش قبل از مرگ برایش دوخته بود .. آستینش

تا سر انگشتانش می آمد و من این حالتش را دوست داشتم ... از آستین چپش یک

رشته کاموای صورتی رنگ ملایم با کلی کش و قوس آویزان بود ، اذیتش می کرد ... با

دندانش آن را برید لبخندی به کاموا زد و به یاد مادربزرگ آن را در جیب لباس آبیرنگش

گذاشت ... روزها را زیر آسمان شب می کرد و گاه نقاشی آن لانه ی پرنده ی کوچک

روی درخت را از زوایای مختلف می کشید ... روزی پدربزرگ سالخورده اش را صدا کرد...

- پدر بزرگ .....

پدر بزرگ مثل همیشه کت سبز رنگش را که نزدیک آرنج چپش بر اثر گذر سالها خرده

رفته بود و آن را با نخی و تکه پارچه ای به رنگ بنفش دوخته بود و همین باعث جلب

توجه به استین کت و ایجاد یک حس ناراحت کننده در پدربزرگ می شد ... 

- بله ..... چیزی می خوای ... من اینجام ... تو انبار ...

- می شه برم پیش توکا ؟ 

- زوووود برگرد .... 

    - باشه ................

چندی بعد دخترک برگشت ... کلبه ی کوچکشان ساکت بود هرچه او را صدا زد جواب

نداد  چشمش از پنجره به سوسوی نور کنار در انبار افتاد ... ترسید ... این عجیبب بود

در کلبه را باز کرد باران می آمد ...برگشت تا یک پتوی پشمی برای پدربزرگ بردارد یادش

رفت که در کلبه راببندد .... به سمت انبار دوید و پدربزرگ را پایین پله ها دید که روی

سومین پله نشسته بود در حالی که آن رادیوی کهنه با صدای گوش خراشش در دستان

پدربزرگ روشن بود ... کمی خیالش را حت شد ...

- نگرانتون شدم .... بابابزرگ بسه دیگه بیاین بریم با هم غذا بخوریم ....

پدربزرگ تنها به یک نقطه نگاه می کرد...دخترک بلند شد جلوی چشمان پدر بزرگ زانو

زد دستش را روی دست پدربزرگ گذاشت ... سرد بود ... دلش می خواست فریاد بزند

اما صدایش در گلوی یخ زده اش گیر کرده بود ... تنها سرش را بر زانوی پدربزرگ گذاشت

و گریست ...

بعد از او چه کند ... کجا می تواند دستانی به این گرمی بیابد...خدایا این دیگر چه بود؟

 


+ من افتخار می کنم ایرانیم وقتی می بینم کوروش هم ایرانی بود.


+ نیم کیلو باش ولی مرد باش




+ التماس نکن




+ عذر خواهی همیشه بدان معنا نیست که تو اشتباه کرده‌ای و حق با آن دیگری است. گاهی عذر خواهی بدان معناست که رابطه ات با او بیش از غرورت برایت ارزش دارد.


+ ترشی محبوب چینی ها (ترشی بچه موش)




+ آخه مگه مجبوری ... ؟!!!




+ پاسخ دندان شکن




+ نتیجه اخلاقی اینکه زیادی به دیوانه ای نزدیک بشی احتمال مرگ صد در صد است




+ باباسوپر من......!!!!




+ جاده چالوس خودمون ،باورتون میشه؟!








طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ